حمید و فرشته

رضا که شاهد این صحنه بود به دنبال فرشته بیرون اومد.

رضا:من چند دقیقه پیش با دکتر حرف زدم اون گفت این وضعیت حمید هیچ تضمینی نداره یعنی معلوم نیس کی حالش خوب

میشه.

فرشته بی درنگ گفت:هر چقدر هم که طول بکشه صبر می کنم تا منو به یاد بیاره.

اینو گفت و رفت خونه و همه چیو به مادرش تعریف کرد.مادرش گفت:تو نمی تونی به خاطره کسی که معلوم نیس کی حالش

خوب میشه جوونی و زیبایی تو تباه کنی.دختره گلم بیا و به یکی از خواستگارات بله بگو و ازدواج کن.

فرشته با گریه گفت:شما چرا این حرفو میزنین شما که شاهده عشقه ما بودی.

مادرش سکوت کرد.

یک هفته گذشت و فرشته به اندازه ی یک سال شکسته شد.

حمید از بیمارستان مرخص شده بودوقرار بود درس و دانشگاه رو ادامه بده.فرشته هم مدام حاله حمید رو از رضا جویا می 

شد.

یک روز صبح فرشته مثل همیشه آماده شد  که بره به دانشگاه که یک دفعه گوشیش زنگ خورد،رضا بود.

فرشته:بله بفرمایین.

رضا:سلام فرشته خانوم ببخشید که مزاحم شدم،امروز دانشگاه میاین؟

فرشته:بله میام

رضا:خب پس حرفمو همون جا میگم.

فرشته:باشه.خداحافظ.

رضا:خداحافظ.

وفرشته گوشیو قطع کرد.

فرشته به دانشگاه رسید.رضا توی حیاط روی نیمکت نشسته بودوفرشته رو صدازد.

فرشته:سلام

رضا:سلام خوبین؟

فرشته:ممنون،میشه بگین چی شده؟

رضا در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:فرشته خانوم مثل اینکه حمید خیال خوب شدن نداره،می بینین که فقط داره

خودشو بادخترایه دیگه مشغول میکنه.حیف شما نیس؟اگه شما راضی باشین من به خانوادم میگم که...

فرشته حرفه رضا رو قطع کرد:تو هیچ می فهمی داری چی میگی؟من دوسش دارم حتی اگه اون منو دوس نداشته باشه.

و با عصبانیت رفت.

چند هفته از اون اتفاق گذشت.دوستای حمید به فرشته زنگ می زدن و در مورده رابطه ی اون با دخترایه دیگه و تصمیم

ازدواج حمید با یکی از همکلاسی هاشون می گفتن ولی فرشته هنوزم عاشق بود.

بعد از تمام این اتفاق هایک روز وقتی فرشته داشت به کلاس می رفت،دید حمید بیرون وایستاده،فرشته که عادت کرده بود

حمید نادیده بگیرتش بدون هیچ واکنشی از کناره حمید گذشت،ولی این بار حمید به حرف اومد و گفت:خانوم ساعت 7 عصر

جلویه کافی شاپی که همیشه با عشقت می رفتی اونجا، منتظرتم.حمید اینو گفت و رفت.

فرشته فک می کرد خواب می بینه یعنی حمید همه چیو به یاد آورده؟یعنی واقعا حالش خوب شده؟اینا سوالهایی بودن که

فرشته دوست داشت زود به جوابشون برسه ولی باید صبر می کرد.

ساعت 7 بود. فرشته خودشو به کافی شاپ رسوند.حمید جلویه در وایستاده بود.مثل همیشه لباس پوشیده بود و بوی همیشگی

رو میداد.

فرشته:سلام

حمید: سلام عشقم

عشقم؟یعنی فرشته درست شنیده بود؟

فرشته:حمید تو منو به یاد آوردی؟

حمید:من اصلا فراموشت نکرده بودم.

فرشته:پس...

حمید:آره همش امتحان بود.خواسم ببینم چقد دوسم داری.

فرشته که از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه داد زدو گفت: من عاشقتم ولی بی انصاف میدونی چقد اذیت شدم؟

حمید:میدونم.واسه منم خیلی سخت بود ولی باید می فهمیدم واقعا دوس داری یا همش هوسه.

فرشته در حالی که لبخند می زد چند قدم به عقب برداشت.یک دفعه یک موتور که اصلا معلوم نبود توپیاده رو چیکار میکنه

با فرشته برخورد کرد.حمی مات و مبهوت حادثه بود.

فرشته غرق در خون.

مردم بالاسره فرشته جمع شده بودند.یک نفر که به فرشته نزدیک تر بود با صدای بلند گفت:دختره بی

چاره تموم کرده.

حمید بی حرکت ایستادهبود و به صحنه نگاه می کرد به عشقش به کسیکه چند ماه اذیتش کرد و به خاطره یه امتحانه بچگانه

رنجوندش،ولی دیگه همه چی تموم شده بود.

 


نظرات شما عزیزان:

دنیا
ساعت23:13---30 مهر 1391
نامرد حد اقل سرش داد نمیزد اخه من تحمله داد زدنو ندارم

محمد
ساعت10:18---28 مهر 1391
سلام عزیزم وبت عالیه هم قالب هم مطالب
دوست دارم
بیا وبم www.mah74.com


باران
ساعت18:35---12 مهر 1391
سلام آبجی جون خوب بود ادامه بده

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, |